محل تبلیغات شما
این روزها حالم خوش نیست. قرنطینه وتنهایی داره مریضم میکنه. من واقعا تنهام. وحید که اربار میره تهران حداقل یه هفته تا 2 هفته نیست. و من توی این مدت جز 2 بار خرید رفتن با هیچ آدمی هم کلام نشدم و این لعنتی داره دیونم میکنه. من بیزارم از تنهایی. حالا اینا به کنار، چرا انقد خاطرات کودکیم یادم میاد؟ چرا اون کتک ها تحقیرهای مامانم دست از سرم بر نمیدارن؟ دازه میشه 27 ساله م. یعنی هرچند وقت یه بار باید یادم بیاد و اشکمو در بیارن؟ انگار هرچی سنم میره بالا دردش بیشتر

بامداد 23 اردیبهشت 1399

میره ,یه ,بار ,یادم ,میکنه ,هفته ,میکنه من ,دست از ,مامانم دست ,تحقیرهای مامانم ,ها تحقیرهای

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

نجات آب ، نجات زندگی